سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 93/2/1 | 3:7 عصر | نویسنده : علیرضا حسنی

به نام خدایی که در همین نزدیکی است 

من زاده شدم به عشق مادر***پرورده شدم به عشق مادر  

دوستان همان گونه که اطلاع دارند امروز روز 31 فروردین سال 1393 مصادف با روز مادر است . از این رو شما را به  دانستن جایگاه مادر در ادبیّات فارسی دعوت می کنم:

 

 

ایرج میرزا :

پسر رو قدر مادر دان که دایم
کشد رنج پسر بیچاره مادر

برو بیش از پدر خواهش که خواهد
تو را بیش از پدر بیچاره مادر

زجان محبوب تر دارش که دارد
زجان محبوب تر بیچاره مادر

از این پهلو به آن پهلو نغلتد
شب از بیم خطر بیچاره مادر

نگهداری کند نه ماه و نه روز
تو را چون جان به بر بیچاره مادر

به وقت زادن تو مرگ خود را
بگیرد در نظر بیچاره مادر

بشوید کهنه و آراید او را
چو کمتر کارگر بیچاره مادر

تموز و دی تو را ساعت به ساعت
نماید خشک و تر بیچاره مادر

اگر یک عطسه آید از دماغت
پرد هوشش زسر بیچاره مادر

اگر یک سرفه بی جا نمایی
خورد خون جگر بیچاره مادر

برای این که شب راحت  بخوابی
نخوابد تا سحر بیچاره مادر

دو سال از گریه روز و شب تو
نداند خواب و خور بیچاره مادر

چو دندان آوری رنجور گردی
کشد رنج دگر بیچاره مادر

سپس چون پا گرفتی ، تا نیافتی
خورد غم بیشتر بیچاره مادر

تو تا یک مختصر جانی بگیری
کند جان مختصر بیچاره مادر

به مکتب چون روی تا  باز گردی
بود چشمش به در بیچاره مادر

وگر یک ربع ساعت دیر آیی
شود از خود به در  بیچاره مادر

نبیند  هیچکس  زحمت به دنیا
ز مادر بیشتر بیچاره مادر

تمام حا صلش از زحمت این است
که دارد یک پسر بیچاره مادر

شعر قلب مادر :

 داد معشوقه به عاشق پیغام

که کند مادر تو با من جنگ


هر کجا بیندم از دور کند


چهره پر چین و جبین پر آژنگ


با نگاه غضب آلــــــــــــــــــــود زند


بر دل نازک من تیر خــــــــــــدنگ


از در خانه مرا طـــــــــــــــــرد کند


همچو سنگ از دهن قـــــــــلماسنگ


مادر سنگ دلت تا زنــــــــــــده ست


شهد در کام من وتست شـــــــــرنگ


نشوم یک دل و یک رنگ تــــــو را


تا نسازی دل او از خــــــــون رنگ


گر تو خواهی به وصالم بــــــــرسی


باید این ساعت بی خـــوف و درنگ


روی و سینه ی تنــــــــــــگش بدری


دل برون آری از آن سینـه ی تــنگ


گـــــــــرم وخونین به منش باز آری


تا بـــــــرد زآینه ی قلبــــــــــم زنگ


عــــــــاشق بی خـــــــــــرد ناهنجار


نه بل آن فاسق بی عصمت و نــنگ


حــــــــرمت مادری از یـــــــاد ببرد


خیره از بـــــــــــاده و دیوانه زبنگ


رفت و مـــــــــادر را افکند به خاک


سینه بـــــــدرید و دل آورد به چنگ


قصد سر منزل معشوق نــــــــــــمود


دل مـــــــــادر به کفش چون نارنگ


از قضا خورد دم در به زمــــــــــین


و انـــــــــدکی سوده شد او را آرنگ


وآن دل گرم جـــــــــان داشت هنوز


اوفتاد از کف آن بی فــــــــــــرهنگ


از زمین باز چو برخـــــــاست نمود


پی بــــــــــــــــــــــرداشتن آن آهنگ


دید کز آن دل آغشته به خـــــــــــون


آید آهسته بـــــــــــــــرون این آهنگ





آه دست پسرم یافت خــــــــــــــراش


آه پای پسرم خــــــــــــورد به سنگ

دکتر علی شریعتی :

مادر نگاه خسته و تاریکت

با من هزارگونه سخن دارد

با صد زبان به گوش دلم گوید

رنجی که خاطر تو ز من دارد

دردا که از غبار کدورت ها

ابری به روی ماه تو می بینم

سوزد چو برق خرمن جانم را

سوزی که در نگاه تو می بینم

چشمی که پر زخنده ی شادی بود

تاریک و دردناک و غم آلودست

جز سایه‌ی ملال به چشمت نیست

آن شعله‌ی نگاه، پر از دود است

آرام خنده مــی زنــی و دانم

در سینه‌ات کشاکش طوفان است

لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر

سوزنده تر ز اشک یتیمان است

تلخ است این سخن که به لب دارم

مادر بلای جـــان تو مـــــن بودم

امّا تو ای دریغ گمان بردی

فرزند مهربـان تو من بودم

چون شعله‌ای که شمع به سر دارد

دائم ز جســم و جـــان تـو کاهیــدم

چون بت تو را شکستم و شرمم باد

با آن که چون خــــدات پــرستیــــدم

شرمنده من به پای تو می افتم

چون بر دلم ز ریشه گنه باریست

مــادر بــلای جان تو من بودم

این اعتراف تلخ گنــــه باریست...

فریدون مشیری :

تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه دربر داشتن

صبح، از بام جهان چون آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

شامگه ، چون ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک و اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فرّ سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوش تر است:

لذت یک لحظه مادر داشتن

نصرالله مردانی:

مادر ای مریم بزرگ زمان         خرّم از تو بهار ایمان است

قلب سرشار از عطوفت تو       روشن از آفتاب قرآن است

      مادر ای کهکشان آینه ها        دستهای تو شطّ خورشید است

در طلوع نگاه خسته ی تو        برق رنگین کمان امّید است

بر لبانت شکوفه های دعا               می شکوفد سحر به بانگ اذا

از سپهر رخت ستاره ی اشک       می دمد با تلاوت قرآن

مادر ای آفتاب هستی بخش         زیر پایت بهشت جاوید است

دامن پاکت ای فرشته مهر        باغ آیینه گون توحید است

می کند پر ، فضای خانه ز عطر      گل سجّاده ات به وقت نماز

بانگ الله اکبرت در دل                 بشکفاند شکوفه های نیاز

کتاب بستان العارفین :

ابویزید بسطامی  را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.
به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.
برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان


برای ما خوش تر است یک لحظه مادر داشتن

به سلامتی تمام مادران این بوم و بر

تبریک به تمامی مادران به مناسبت روز « مادر »

و تبریک من حقیر به فرشته مهرم ، مادرم...






  • قالب وبلاگ | بلاگ اسکای | ایران موزه